loading...
به سوی ظهور
محسن داوری ثانی بازدید : 68 1392/11/23 نظرات (0)

مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ....."

محسن داوری ثانی بازدید : 61 1392/11/23 نظرات (0)

مردی دیروقت، خسته از سر کار بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟......

محسن داوری ثانی بازدید : 70 1392/11/23 نظرات (0)

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»

محسن داوری ثانی بازدید : 67 1392/11/23 نظرات (0)

مرد جوانی که چند روز قبل یک نهال گل رز را در گلدانی کاشته بود،هر روز با دقت تمام آن را آبیاری می کرد تا اینکه متوجه شد چند روز قبل از باز شدن غنچه گل،چند خار کوچک روی ساقه اش روییده!‏ مرد جوان با خود گفت:مگر دیوانه ام که بگذارم این خارها روی این گل زیبا بماند؟من میخواهم آن را به محبوبم هدیه کنم!‏ سپس شروع کرد به کندن خارها و ...اما یک ساعت بعد غنچه رز نیز پژمرد!‏ مرد جوان غصه دار شد و کنار گل رز نشست تا اینکه پدر بزرگش آمد بالای سرش و گفت:یادت باشه پسرم،برای به دست آوردن چیز های زیبا،گاهی اوقات باید چشمت را روی چیزهای زشت هم ببندی...در حقیقت همه زیبایی ها،در کنار زشتی ها به چشم می آد.

محسن داوری ثانی بازدید : 56 1392/11/23 نظرات (0)

"شادمانی همه جا پشت در است در گشودن هنر است"
داستان گاو و خوک
مرد ثروتمندی به کشیشی گفت: نمیدانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: "مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو بهنیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. ولی من همه چیز خودم را به آن ها می دهم، از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟" می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود:
“شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم

محسن داوری ثانی بازدید : 66 1392/11/23 نظرات (0)

رﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺘﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ، ﻟﭗ ﺗﺎﺑﺸﻮ
ﮐﻮﺑﯿﺪ ﺭﻭﻣﯿﺰ، ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻟﭙﺘﺎﺑﺘﻮﻥ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ.
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ : ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﻗﺪﯾﻤﯿﻢ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﯾﺰﻡ!
... ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ : ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﻣﯿﺸﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺑﺪﯾﻦ؟
-ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻟﭗ ﺗﺎﭘﺎﺷﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﻣﻮﺱ ﻫﻢ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ
-ﺭﻭﯼ ﻓﺎﯾﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮﺵ ﺑﺎ ﻣﻮﺱ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ cut ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ.
- ﻣﻮﺱ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
-ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻣﻮﺱ ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺟﺪﯾﺪﻩ ﻭﺻﻞ ﮐﺮﺩ.
- ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ PASTE ﺭﻭ ﺯﺩ !!!!
.
.
.
- ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ......!

محسن داوری ثانی بازدید : 50 1392/11/23 نظرات (0)

"آلفرد نوبل"مخترع سوئدی الاصل،از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت که قبل از مرگش،آگهی فوتش را بخواند!
زمانی که برادر آلفرد یعنی"لودیگ"در گذشت،روزنامه های آن زمان به اشتباه گمان کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت)مرده است.وقتی صبح هنگام،آلفرد روزنامه را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول میخکوب شد!روزنامه ها نوشته بودند:
((آلفرد نوبل،دلال مرگ و مخترع مرگ آورترین سلاح بشری در گذشت))
او از خواندن این آگهی خیلی ناراحت شد و عمیقا به فکر فرو رفت و با خود فکر کرد که آیا خوب است مرا پس از مرگ این گونه بشناسند؟سریع وصیت نامه خود را آورد و تغییرات عمده ای روی آن انجام داد و پیشنهاد کرد ثروتش را پس از مرگش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های علمی صلح آمیز کنند.
امروزه همگان نوبل را نه به خاطر اختراع ماده منفجره دینامیت،بلکه به نام مبدع جوایز نوبل می شناسند.آری،امروزه او به واسطه یک تصمیم برای تغییر سرنوشتش،هویت دیگری دارد.
هر تصمیمی که می گیری،تصمیمی در باره ی آن چه انجام می دهی نیست!بلکه تصمیمی است در مورد آنکه چه هستی؟! نیل دونالد والش
در لایک کردن بخیل نباش بگو خب....اصلا نگو خب ولی لایک کن.

محسن داوری ثانی بازدید : 49 1392/11/23 نظرات (0)

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....
اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....

محسن داوری ثانی بازدید : 65 1392/11/23 نظرات (0)

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...

محسن داوری ثانی بازدید : 48 1392/11/23 نظرات (0)

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.لذا کلاه ها را کنار گذاشت و زیر درخت خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!
نکته : رقابت هیچگاه سکون نمی شناسد

محسن داوری ثانی بازدید : 65 1392/11/23 نظرات (0)

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!

تعداد صفحات : 27

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دوست دارید چه مطالبی بیشتر در این وبلاگ قرار بگیرد؟(شما میتوانیدبه بیش از یک گزینه رای دهید)
    عناوین مطالب

    آمار سایت
  • کل مطالب : 315
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 166
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 211
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 214
  • بازدید ماه : 234
  • بازدید سال : 2,180
  • بازدید کلی : 29,963
  • کدهای اختصاصی

    ابزار هدايت به بالاي صفجه


    کد جلوگيري از راست کليک


    کد جلوگيري از انتخاب متن


    متحرک کردن عنوان وب

    گردآورنده مطالب