loading...
به سوی ظهور
محسن داوری ثانی بازدید : 576 1392/11/23 نظرات (3)

زمانی که من بچه بودم، یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.…
آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد اما من او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.

محسن داوری ثانی بازدید : 154 1392/11/23 نظرات (0)

در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران تختش درکنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با يکديگر صحبت می کردند.

محسن داوری ثانی بازدید : 144 1392/11/23 نظرات (0)

"شادمانی همه جا پشت در است در گشودن هنر است"
پادشاه مهمان دوست
آورده اند که در کرمان پادشاهی بود که کرم و مروت بسیار داشت. عادت او آن بود که هر غریبی به شهر او می آمد سه روز مهمان او بود. عضدالدوله به کرمان حمله آورد. او طاقت مقابله با وی نداشت. در قلعه رفت و هر روز جنگ سختی می کرد و عده ای را می کشت و چون شب فرا می رسید برای لشکریان عضدالدوله طعام می فرستاد.عضدالدوله رسول نزد او فرستاد که این چه کاریست که تو می کنی؟ به روز افراد مرا می کشی و به شب طعام می دهی؟ گفت جنگ کردن اظهار مردمی است و طعام دادن اظهار جوانمردی. ایشان اگرچه دشمن من اند، اما در این ولایت غریب اند و هر که در این جا غریب باشد، مهمان من است و رسم جوانمردی نیست که کسی مهمان بدون توشه بگذارد. عضدالدوله گفت:کسی را که چنین مروت و جوانمردی باشد، با اون جنگ کردن خطاست. از درقلعه و حصار او برخاست و او از محنت خلاص یافت.

محسن داوری ثانی بازدید : 156 1392/11/23 نظرات (0)

3/2/92دخترک غمگین بود چون پدر فردا باید به سفر میرفت کار او اکثرا همین طور بود و همیشه وقت کمی برای خانواده اش باقی می ماند... 4/2/92پدر بعد از کلی گشتن نا امید روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت نیست بلیطم نیست همه ان روز کمی غمگین میزدند و هیچ کس ندید خنده های دختر کوچولو را هنگامی که بلیط هواپیما را در دست داشت وخوشحال بود از اینکه یک روز دیگر میتواند با پدر باشد

محسن داوری ثانی بازدید : 151 1392/11/23 نظرات (0)

یادته ی روز بهم گفتی هروقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون ک نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بت بخنده!! گفتم اگ بارون نباره چی؟؟ برگشتیو گفتی اگ چشای تو بباره آسمونم گریش میگیره!!!
از اون روز خیلی گذشته حالا من دارم گریه میکنم, آسمونم نمیباره, توهم اون دور ایستادیو ب من میخندی...

محسن داوری ثانی بازدید : 137 1392/11/23 نظرات (0)

کوهنوردی بود که می خواست به قله بلندی سعود کند.پس از سال ها تمرین و آمادگی،سفرش را آغاز کرد.به صعود ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت،در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،ناگاه لغزید و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد......

محسن داوری ثانی بازدید : 136 1392/11/23 نظرات (0)

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ »
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
« عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

محسن داوری ثانی بازدید : 73 1392/11/23 نظرات (0)

روزي مرد كوري روي پله هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو نوشته شده بود: من كور هستم لطفا كمك كنيد.
روزنامه نگار خلاقي از كنار او مي گذشت نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت سپس تابلو را كنار پاي او گذاشت و انجا را ترك كرد. عصر ان روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدم هاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان كسي است كه ان تابلو را نوشته بگويد كه بر روي ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص ومهمي نبود من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد...
مرد كور هرگز ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:امروز بهار است,ولي من نمي توانم انرا ببينم!!

محسن داوری ثانی بازدید : 67 1392/11/23 نظرات (0)

مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ....."

محسن داوری ثانی بازدید : 61 1392/11/23 نظرات (0)

مردی دیروقت، خسته از سر کار بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟......

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دوست دارید چه مطالبی بیشتر در این وبلاگ قرار بگیرد؟(شما میتوانیدبه بیش از یک گزینه رای دهید)
    عناوین مطالب

    آمار سایت
  • کل مطالب : 315
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 57
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 74
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 77
  • بازدید ماه : 97
  • بازدید سال : 2,043
  • بازدید کلی : 29,826
  • کدهای اختصاصی

    ابزار هدايت به بالاي صفجه


    کد جلوگيري از راست کليک


    کد جلوگيري از انتخاب متن


    متحرک کردن عنوان وب

    گردآورنده مطالب