loading...
به سوی ظهور
محسن داوری ثانی بازدید : 73 1392/11/23 نظرات (0)

روزي مرد كوري روي پله هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو نوشته شده بود: من كور هستم لطفا كمك كنيد.
روزنامه نگار خلاقي از كنار او مي گذشت نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت سپس تابلو را كنار پاي او گذاشت و انجا را ترك كرد. عصر ان روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدم هاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان كسي است كه ان تابلو را نوشته بگويد كه بر روي ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص ومهمي نبود من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد...
مرد كور هرگز ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:امروز بهار است,ولي من نمي توانم انرا ببينم!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دوست دارید چه مطالبی بیشتر در این وبلاگ قرار بگیرد؟(شما میتوانیدبه بیش از یک گزینه رای دهید)
    عناوین مطالب

    آمار سایت
  • کل مطالب : 315
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 76
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 101
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 104
  • بازدید ماه : 124
  • بازدید سال : 2,070
  • بازدید کلی : 29,853
  • کدهای اختصاصی

    ابزار هدايت به بالاي صفجه


    کد جلوگيري از راست کليک


    کد جلوگيري از انتخاب متن


    متحرک کردن عنوان وب

    گردآورنده مطالب