loading...
به سوی ظهور
محسن داوری ثانی بازدید : 137 1392/11/23 نظرات (0)

کوهنوردی بود که می خواست به قله بلندی سعود کند.پس از سال ها تمرین و آمادگی،سفرش را آغاز کرد.به صعود ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت،در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،ناگاه لغزید و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد......

محسن داوری ثانی بازدید : 136 1392/11/23 نظرات (0)

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ »
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
« عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

محسن داوری ثانی بازدید : 81 1392/11/23 نظرات (0)

ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند
طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت
باید یکنفر طناب را رها میکرد وگرنه همه سقوط میکردند
زن گفت: من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم... من طناب را رها میکنم چون به فداکاری عادت دارم
در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند و به همین علت تمامی مردها به پایین افتادن

هوش خانوم ها روهیچگاه دست کم نگیرید :))))

محسن داوری ثانی بازدید : 73 1392/11/23 نظرات (0)

روزي مرد كوري روي پله هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو نوشته شده بود: من كور هستم لطفا كمك كنيد.
روزنامه نگار خلاقي از كنار او مي گذشت نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت سپس تابلو را كنار پاي او گذاشت و انجا را ترك كرد. عصر ان روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدم هاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان كسي است كه ان تابلو را نوشته بگويد كه بر روي ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص ومهمي نبود من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد...
مرد كور هرگز ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:امروز بهار است,ولي من نمي توانم انرا ببينم!!

محسن داوری ثانی بازدید : 67 1392/11/23 نظرات (0)

مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ....."

محسن داوری ثانی بازدید : 61 1392/11/23 نظرات (0)

مردی دیروقت، خسته از سر کار بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟......

محسن داوری ثانی بازدید : 70 1392/11/23 نظرات (0)

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»

محسن داوری ثانی بازدید : 66 1392/11/23 نظرات (0)

مرد جوانی که چند روز قبل یک نهال گل رز را در گلدانی کاشته بود،هر روز با دقت تمام آن را آبیاری می کرد تا اینکه متوجه شد چند روز قبل از باز شدن غنچه گل،چند خار کوچک روی ساقه اش روییده!‏ مرد جوان با خود گفت:مگر دیوانه ام که بگذارم این خارها روی این گل زیبا بماند؟من میخواهم آن را به محبوبم هدیه کنم!‏ سپس شروع کرد به کندن خارها و ...اما یک ساعت بعد غنچه رز نیز پژمرد!‏ مرد جوان غصه دار شد و کنار گل رز نشست تا اینکه پدر بزرگش آمد بالای سرش و گفت:یادت باشه پسرم،برای به دست آوردن چیز های زیبا،گاهی اوقات باید چشمت را روی چیزهای زشت هم ببندی...در حقیقت همه زیبایی ها،در کنار زشتی ها به چشم می آد.

تعداد صفحات : 40

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دوست دارید چه مطالبی بیشتر در این وبلاگ قرار بگیرد؟(شما میتوانیدبه بیش از یک گزینه رای دهید)
    عناوین مطالب

    آمار سایت
  • کل مطالب : 315
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 85
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 88
  • بازدید ماه : 108
  • بازدید سال : 2,054
  • بازدید کلی : 29,837
  • کدهای اختصاصی

    ابزار هدايت به بالاي صفجه


    کد جلوگيري از راست کليک


    کد جلوگيري از انتخاب متن


    متحرک کردن عنوان وب

    گردآورنده مطالب