loading...
به سوی ظهور
محسن داوری ثانی بازدید : 364 1392/11/23 نظرات (3)

زمانی که من بچه بودم، یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.…
آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد اما من او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.

محسن داوری ثانی بازدید : 122 1392/11/23 نظرات (0)

در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران تختش درکنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با يکديگر صحبت می کردند.

محسن داوری ثانی بازدید : 112 1392/11/23 نظرات (0)

"شادمانی همه جا پشت در است در گشودن هنر است"
پادشاه مهمان دوست
آورده اند که در کرمان پادشاهی بود که کرم و مروت بسیار داشت. عادت او آن بود که هر غریبی به شهر او می آمد سه روز مهمان او بود. عضدالدوله به کرمان حمله آورد. او طاقت مقابله با وی نداشت. در قلعه رفت و هر روز جنگ سختی می کرد و عده ای را می کشت و چون شب فرا می رسید برای لشکریان عضدالدوله طعام می فرستاد.عضدالدوله رسول نزد او فرستاد که این چه کاریست که تو می کنی؟ به روز افراد مرا می کشی و به شب طعام می دهی؟ گفت جنگ کردن اظهار مردمی است و طعام دادن اظهار جوانمردی. ایشان اگرچه دشمن من اند، اما در این ولایت غریب اند و هر که در این جا غریب باشد، مهمان من است و رسم جوانمردی نیست که کسی مهمان بدون توشه بگذارد. عضدالدوله گفت:کسی را که چنین مروت و جوانمردی باشد، با اون جنگ کردن خطاست. از درقلعه و حصار او برخاست و او از محنت خلاص یافت.

محسن داوری ثانی بازدید : 124 1392/11/23 نظرات (0)

3/2/92دخترک غمگین بود چون پدر فردا باید به سفر میرفت کار او اکثرا همین طور بود و همیشه وقت کمی برای خانواده اش باقی می ماند... 4/2/92پدر بعد از کلی گشتن نا امید روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت نیست بلیطم نیست همه ان روز کمی غمگین میزدند و هیچ کس ندید خنده های دختر کوچولو را هنگامی که بلیط هواپیما را در دست داشت وخوشحال بود از اینکه یک روز دیگر میتواند با پدر باشد

محسن داوری ثانی بازدید : 90 1392/11/23 نظرات (0)

عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه اي نفيس دارد كه در گوشه اي افتاده و گربه در ان اب مي خورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي شود و قيمت گراني بر ان مي نهد..........

محسن داوری ثانی بازدید : 119 1392/11/23 نظرات (0)

یادته ی روز بهم گفتی هروقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون ک نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بت بخنده!! گفتم اگ بارون نباره چی؟؟ برگشتیو گفتی اگ چشای تو بباره آسمونم گریش میگیره!!!
از اون روز خیلی گذشته حالا من دارم گریه میکنم, آسمونم نمیباره, توهم اون دور ایستادیو ب من میخندی...

تعداد صفحات : 40

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دوست دارید چه مطالبی بیشتر در این وبلاگ قرار بگیرد؟(شما میتوانیدبه بیش از یک گزینه رای دهید)
    عناوین مطالب

    آمار سایت
  • کل مطالب : 315
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 299
  • بازدید سال : 9,377
  • بازدید کلی : 25,199
  • کدهای اختصاصی

    ابزار هدايت به بالاي صفجه


    کد جلوگيري از راست کليک


    کد جلوگيري از انتخاب متن


    متحرک کردن عنوان وب

    گردآورنده مطالب