يه دوست داشتم اسمش شاهين بود.يه بار معلم ازش پرسيد:ميدوني شاهين يعني چي؟
اونم گفت:آره يعني عقاب!!
من:-))
بقيه:!:-)
معلم:=|
يادمه يه مدت ميرفتم باشگاه هنر هاي رزمي.يه كيسه بوكس داشتيم كه كهنه شده بود.استاد هم براي اينكه خرج زياد نشه واسش يه روكش خريده بود.
يه بار آورد امتحان كنه ببينه اندازش درسته يا نه.
بعد از امتحان كردن درش آورد و خواست ببره كه يهو گفتم:
استاد نبرید بذاريد بمونه چونکه بعدا واسش كوچيك ميشه!!
استاد:=-|
بقيه:!:-)
خودم:-))
از اون به بعد ديگه باشگاه نرفتم!
خاطرات شيرين.
يه بارمعلم ورزشمون دروازه وايساده بودمن هم مي خواستم پنالتي بزنم!
حالاخودم موندم4متردروازه 100مترفضاي آزادچرامن توپو زدم اونجايي كه نبايد مي زدم؟
هيچي ديگه معلممون بي هوش شد مديروناظماريختن سرش به زوربه هوش آوردنش.
انقدرترسيدم كه آخه نوك پابدشوتيدم.
بنده خدا بهوش اومد باهام كاري نداشت فقط گفت:تاآخرسال از ورزش محروم شدي.
مامانم بهم گفت مارو ببر تو شهر
میخایم لباس بخریم
داداش پنج سالم
با دادو فریاد اومد گفت که منم
میخام بیام
گفتم تو چی میخای؟
گفت هم لباس میخام هم شلوار
منو میگی
مردم از خنده: )
داییم اومده بود خونمون
بعد بابامو کشید کنار که
باهاش خصوصی حرف بزنه
چند لحظه بعد مامانمم رفت پیششون
یه دقیقه بعد منم بهشون اضافه شدم
بعدش خواهر و برادرامم اومدن
داییم=-0
ما :-)
یه بار سر کلاس برنامه سازی معلم یکی از بچه ها رو برای نوشتن برنامه مقلوب عدد صدا کرد .
این بیچاره هم اصلا حالیش نبود برنامه سازی چیه
پاشد رفت سر تخته
کل کلاس هم منتظر بودن ببینن این چی می خواد بنویسه
شروع کرد
یه خط برای دریافت عدد به زبان برنامه سازی نوشت خط بعدی رو اینطوری نوشت
"عدد را مقلوب کن"
و خط پایانی رو هم به زبان برنامه سازی نوشت
معلم پاشد گفت کامپیوتر همسایتونه که داری باهاش فارسی حرف میزنی؟؟
معلم :-<
بچه ها :)))))
شاگرد پای تخته =-|
به داداش 5 سالم میگم
بیا چن تا شنا برو
تا قوی بشی
میگه آخه چطوری اینجا شنا برم
حداقل یه تشت آب بذار تو حیاط تا توش شنا برم
من :-|
چن وقتی هست میرم بدنسازی
یه شونه تخم مرغ خریده
بودم که بخورم
از باشگاه برگشتم دیدم اثری ازش نیست
بهم گفتن صامی(داداش 5 سالم)
شکوندتشون
با حالت عصبانیت بهش نگاه کردم
گفت هاااااااااا چیه
دو روز رفتی بدنسازی گردن کلفت شدی ؟
من=-0
دمبل های باشگاه=-0
بادوتاازدوستام رفتيم دانشگاه اعتراض بزنيم آخه استادبهمون داده بود 9.5 كه مثلامشروط نشيم.
استادبرگه سه تامونوكشيدبيرون دوباره هركاري كردهيچكدوممون بيشتراز6نشديم.
9.5 شد 6 جهنم چيزي كه باعث آبروريزي شدسه تامون آخربرگه امتحان نامه نوشته بوديم عمم فوت كرده بود نتونستيم بخونيم.استادهمچين نگاه مي كرد
شماهم یادتون میاد معلم ها آخر سال بهمون میگفتن هر نظری در مورد ما دارین بدین ،انتقاد هم بکنین ناراحت نمیشیم؟
من هی میخواستم دهنم بسته بمونه میدیدم هی گیر میدن خلاصه یه بار تصمیم گرفتم ببینم تا چه حد ظرفیت دارن؟؟
یه نامه نوشتم خطم رو هم عوض کردم که هیچ کس نفهمه با چند تا از دوستا قرار گذاشیم فقط اونا میدونستن کار منه
خیلی محترمانه نامه رو شروع کردم و هر انتقادی که به ذهنم میرسید نوشتم خدایی هیچ چیز بدی ننوشته بودم
بعد نامه رو گذاشتیم تو پاکت گذاشتیمش رو صندلی معلم
اونم اومد نشست روش
یکی از بچه ها گفت استاد یه پاکت رو صندلیه اونم پاشد برداشت نامه رو خوند قیافش خیلی جالب بود هر لحظه قرمز تر میشد در حد انفجار!!!!
پرسید کی این نامه رو نوشته هیچکس گردن نگرفت.منم که اصلا تو باغ نبودم!!!
نهایت انتقاد پذیریش اینجا بود که گفت اگه نویسنده اش رو پیدا کنم پایان ترمش رو 0 میدم.
خیلی حال داد ولی من تا آخر سال میترسیدم بفهمه کار منه بدبخت بشم .
شما از این کارا نکنید
دوران دبیرستان که بودیم یه معلم ریاضی داشتیم که وقتی میومد سر کلاس از اول تخته سیاه شروع میکرد به نوشتن تا آخر زنگ یه ریز مینوشت ما هم که بچه درس خون هیچی نمی فهمیدیم .
یه بار ساندویچ خریده بودم که یه فکر شیطانی به ذهنم رسید یخورده از سس سفید رو مالیدم به تخته سیاه درست همون جایی که معلم شروع میکرد به نوشتن بقیه رو هم ریختم رو تخته پاکن
معلم اومد سر کلاس شروع کرد به نوشتن دید کج سر میخورده خط خطی میشه برداشت با پاکن پاکش کرد دوباره نوشت دید بازم نمیشه ،دیگه داشت دیوونه میشد هرچه قدر پاک میکرد بدتر میشد.
کل تخته سسی شد.
فهمید کار ماست ولی خب شد بچه ها لومون ندادن.
هیچی دیگه خلاصه مجبورمون کرد کل تخته رو بشوریم ولی جاتون خالی اونروز اصلا درس نداد!!!!
یه بار همه ی داییم ها و خاله هام و همسراشون و بچه هاشون همه و همه خونه ی پدربزرگم جمع شده بودیم.شب تا دیر وقت بیدار بودیم و بعد از اون چون همه خسته بودند هرکس یک طرف سالن خوابید.شب من خوابم نبرد و یه فکر ترولی به سرم زد.رفتم گوشی های همه رو از توی کیف هاشون و شلوارهاشون برداشتم.حدود15 تا گوشی شد.ساعت همه گوشی ها رو با هم یکی کردم و ساعت زنگدار همه گوشی ها رو واسه ساعت 4 صبح تنظیم کردم.هرکدوم از گوشی ها رو یه گوشه ی سالون انداختم و با خیال راحت رفتم خودمو به خواب زدم و منتظر شدم.شاید باورتون نشه ساعت 4 که شد 15 تا گوشی با زنگ های مختلف شروع کرد به زنگ زدن طوری که انگار یه سمفونی بزرگ شروع به نواختن کرده.همه از وحشت نشسته بودند و بهم نگاه می کردند!و در اون لحظه من به این پی بردم که واقعا هیچکس قدر این هوش منو نمی دونه!
تعداد صفحات : 23